دکتر نامه



من اعتقاد دارم یک چیزی تو دنیا هست به اسم تقدیر.

نمیخوام سر داستان مفصل جبر و اختیار رو اینجا باز کنم. که خیلی ها نوشتند و خیلی ها هم خوندند. ولی میخوام بگم من از اون دسته آدمهایی هستم که مثل حضرت حافظ فکر میکنم. لابد میپرسین چه ربطی داره؟ عرض میکنم! اشعار حضرت حافظ رو که یک نگاه گذرا داشته باشی متوجه میشی که ایشون معتقد به جبر زمانه بودند بیشتر تا اختیار بشر. مثال واضحش هم همون بیت معروف هست که میفرماید : در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیم ایم / لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

بله خلاصه که من هم نظرم به نظر حضرت نزدیکه. بالاخره یک سری از مسائل از دست ما خارجه. حالا گیرم تعداد این مسائل خیلی بیشتر از تصور ما باشه.


یادمه ۹ سال پیش که اولین وبلاگم رو باز کردم اولش برام کامنت های تبلیغاتی فقط میومد بعد من هم که نمیدونستم قضیه چیه ، هی میرفتم تو این سایتای تبلیغاتی میچرخیدم که ببینم چرا صاحب این پیج برا من کامنت گذاشته! آنقدر تباه بودیم اون موقع :))

حالا الان بیان طوریه که حتی پیام تبلیغاتی هم برا آدم نمیاد! 

یک هشتگ هم میخوام بزنم تحت عنوان #روزگار_بدی_است_نازنین :))


رسیدیم به نیمه ماه مبارک. امسال ماه رمضون عجیبی رو تجربه کردم. راستش رو بخواین اصلا بهم سخت نگذشت روزه داری ولی انگار بعد از ۱۴ روز هنوز حال و هوای ماه رمضون ندارم.

دلم بدجوری واسه خونمون* تنگ شده. واسه اینکه افطار‌ها از نیم ساعت به اذون مامان سفره رو بندازه و من بشینم پای سفره شربت خاکشیر توی پارچ رو هی هم بزنم و هی هم بزنم . انگار کن مهم ترین کار دنیا تو نزدیکی اذون هم زدن شربت خاکشیر زعفرون باشه با اون نبات کوچولوهای ته پارچ که شیلینگ شیلینگ صدا میدن.

دلم واسه سحرها تنگ شده که بابا هی صدا کن و هی صدا کن منم خواب و بیدار بگم میاااااام دیگه. بعد که برم سر سفره بابا اون عباشو پوشیده باشه (بابا یک عبا داره فقط و اونم فقط سحرهای ماه رمضون میپوشه) و کنار سفره نشسته باشه و غر بزنه دیگه اون چای خورده نمیشه سرد شده. منم جواب بدم ولش کنین نمیخورم بعدشم بهونه بگیرم که کدوم آدم عاقلی ساعت ۳ و۴ صبح برنج و خورشت میخوره اخه! بعد مامان از تو آشپزخونه داد بزنه چایی رو دوباره بریز بخور کلیه هات از کار میفته ( مامان روزی ده بار یادآوری میکنه که کلیه هات از کار میفته! البته بیشتر تهدیده تا یادآوری).

چقد حرف زدم.

 

* همیشه وقتی مستر به خونه باباش اینا میگه خونمون من میگم : خونه ما اینجاست اونجا خونه تون نیست خونه بابات ایناست! ولی همیشه خودم به خونه بابام میگم خونمون! بعد هم که اون شاکی میشه که چرا خودت میگی جواب میدم من دخترم. فرق میکنم. :)) خیلی هم بی منطق!


زله دیشب تهران هرچی که نداشت برای من یک آگاهی رو به همراه آورد . این که تو زندگی خیلی ادای شجاعت و زندگی به بند کفشم هم نیست، در نیارم! بپذیرم که بسیار آسیب پذیر هستم در مورد مرگ های ناگهانی و بسیار طرفدار همین زندگی گاهی اوقات خسته کننده.


همکارِ مستر تازه نوه دار شده. زنگ زده بهش میگه میشه خانمت با دخترم صحبت کنه ؟ بچه یه مشکلی داره می‌خواد از خانمت بپرسه.

گوشی رو گرفتم و بعد از خوش و بش با آدمی که اصلا نمیشناسمش ( البته برا من عادی شده) میگم در خدمتم. میگه بچه ام همش خوابه بیدار نمیشه شیر بخوره چیکار کنم؟ میگم بیدارش کن بهش شیر بده. بله همینقدر ما هیچ ما نگاه طور !

 

چشونه ملت واقعا؟


الان که دارم بعد از سالها دوباره تو فضای وبلاگ هاتون چرخ میزنم میبینم خیلی چیزها اینجا عوض شده. دیگه خبری از اون صندوق های نظراتی که ۳۰-۴۰ تا کامنت توش بود نیست. البته باید اعتراف کرد دیگه خبری از اون نوشته های جنجالی هم نیست. نوشته های تامل برانگیز گاها طنز و گاها عاشقانه.

به هر حال باید قبول کرد رسانه ی وبلاگ جای خودش رو به رقیبان خوش رنگ‌تر از خودش داده ولی این رو هم باید پذیرفت که برای امثال من که در وبلاگ نوشتن یاد گرفتیم هیچ جا فضای آزاد وبلاگ رو نداره.

تو یک وبلاگی خوندم که نوشته بود: دوباره مینویسم چون باید از نوشتن نترسید. یا همچین مضمونی. میخوام بگم من هم برای این برگشتم. مینویسم دوباره هرچند بد و هرچند خیلی پایینتر از قبل.


عرض کردم، من معتقدم تقدیر وجود داره.

مثلا روزها و شب های زیادی خودت رو وسط یک کوه کتاب‌ ِ زبون نفهم دفن کردی واسه یک امتحان لعنتی. یک امتحان خیلی خیلی خیلی لعنتی با رقبای لعنتی تر . بعد درست ۴ روز مونده به امتحان یک ویروس عجیب و غریب از یک شهری که تا چند ماه قبل اسمش رو نشنیده بودی از میلیون ها کیلومتر اونطرف تر سر‌وکله اش پیدا میشه و همه‌چی رو بهم میزنه .

امتحان تو کنسل میشه و هی دو ماه دو ماه عقب میفته و تو میمونی همون وسط. وسط همون کوه کتابِ زبون نفهم.

 

اگر این اسمش تقدیر نیست پس چیه؟


همین الان یک اکانت توییتر باز کردم بعد یهو از عرش به فرش افتادم :))

دقیقا حس آلیس در سرزمین عجایب!

اقا چقد توییتر سخت و عجیب غریبه! تا حالا مدیا به این پیچیدگی ندیده بودم! همش احساس میکنم همه کاربرا دارن ماست ها رو‌ میریزن تو قیمه ها :))

خدایی اگر کسی بلده بیاد منو آگاه کنه. مرسی اه ! :دی


مستر یک داداش کوچیک داره که سال اول کارشناسی پرستاریه. ما که خدا بهمون داداش نداد ولی رابطه ام با این داداشش خوبه و راحتیم باهم.

تو این مدت که کلاس مجازی و اینا داشتن هر‌ازگاهی پیام میداد که فلان سوال جواب چی میشه اون یکی چی میشه و اینا. منم خب جواب میدادم هرچند بنظرم واقعا اساتیدشون بیشتر از حد ازشون انتظار داشتن و سوال هایی که میپرسید واقعا در حد ترم ۲ پرستاری نبود. اون هم تازه کلاس مجازی!

القصه! دیشب یک پیام بلند بالا فرستاده از یک سری تعریف کلی مثلا : شوک ، سالمندی، بیماری مزمن، مرگ و. بعد میگه اینا رو سوال بده بلدی؟ حالا من :| میگم آخه یعنی چی؟ خب چیشو سوال بده؟ میگه نمیدونم اینا سرفصل های امتحانه. فلان تاریخ امتحان دارم. آماده باش دیگه!

بله! یعنی واقعا اساتید چه فکری میکنن با خودشون؟ یعنی فک نمیکنم اینا با هم گروه میزنن و سوالا رو از کسی میپرسن تو گروه شیر میکنن؟ :|
بعد تازه برگشته میگه : اگه امتحان های منو پاس کنی امتحان خودت هم قبول میشی! همینقدر اعتماد به نفس داره که ملاحظه میفرمایید !

بعد من میگم ما هیچ ما نگاه ، شما میگین چرا هی اینو میگی :دی


حقیقتی که وجود داره اینه که بنظر من زیر‌ پتو امن‌ترین و راحت‌ترین و بهترین جای دنیاست. من قابلیت این رو دارم که روزهای متوالی از زیر پتو ت نخورم.

به‌خاطر همینه که هر موقع مامانم زنگ میزنه با نگرانی میپرسه : حالت خوبه؟؟ آخه واسه اون معنی زیر پتو بودن مساوی با مریض بودن. 

لعنت به اون کسی که تماس تصویری رو اختراع کرد. اصلا اون بدبخت چرا؟ لعنت به من که تماس تصویری گرفتن رو به مامان یاد دادم :/


مامان و بابام قرار بود عید فطر بیان تهران که تو اسباب کشی کمکمون کنن. امروز تصمیم گرفتم به مامانم بگم قضیه کرونا گرفتن اون بنده خدا و مشکوک بودن خودمون رو. هرچند که تا زمانی که اونا میخواستن بیان ۲۰ روزی از دیدار مشکوک ما میگذره ولی بالاخره فکر کردم بدونن بهتره. هرچی باشه شرایط بابا خاصه.

به مامانم که گفتم تماسمون تصویری بود و قشنگ تغییر حالت چهره اش رو حس کردم. میدونم از الان هر یک ساعت زنگ میزنه که ببینه حال من چطوره :))

خدایا خودت بلاها رو از همه دور کن. 


جهان جای عجیبیه. این که میگن زمین گرده واقعا درسته. همین چند تا پست قبل بود که من اینجا رفتم بالای منبر و باد به غبغبم انداختم و گفتم من نمیخوام اینجا راجع به کرونا صحبت کنم!

خب یکی نیست به من بگه دختر ناحسابی! تو راجع به اون صحبت نکنی دلیل میشه اون هم راجع به تو صحبت نکنه؟! نه واللا! دلیل نمیشه :|
دیشب یکی از نزدیکانم زنگ زد و گفت تست کروناش مثبت شده :| بله من هم همینقدر پوکرفیس‌طور پشت تلفن اطراف رو نگاه کردم. این فرد مذکور متخصص داخلی‌ه. بعد جالبه بدونید که بنده و مستر حدود ۹ روز قبل با ایشون دیدار داشتیم :|
البته گفت حالش خوبه و مشکلی نداره. فقط چند روزی گلو درد و یک مختصر بدن‌درد داشته که فکر میکرده به خاطر خستگی کشیکه. ولی خب به هر‌حال احتمال زیاد اون موقع که ما رو دیده ناقل بوده دیگه. بعد جالب‌تر اینکه بدونید یک زوج دیگه هم از نزدیکان تو اون دیدار کذایی بودند که البته اونها ۴ شب بعد از اون دیدار باز هم رفته بودند پیش هم. یعنی دقیقا شب زله اینها رفتن پیش هم که تو ماشین باهم باشن . بعد دیشب به اونا هم زنگ زدم و متوجه شدم آقاهه کمی سرفه داره و یک کم هم سینه اش سنگینه :||
ما هم حالا نشستیم روزا رو میشماریم و هی آب دهنمون رو قورت میدیم ببینیم ته گلومون کی یه جوری میشه :|

خلاصه که دعا کنید برام در طی چند روز آتی نیام پست بذارم من هم کرونایی شدم» :((

شما هم بیش از پیش مراقبت کنید. حتی نزدیک ترین افرادتون رو‌نبینین. ما خیر سرمون یک جا رفتیم در سال ۹۹ اون هم اینطوری شد . 

این وبلاگ رو هم حتی زین پس خواستین بخونین ماسک بزنین :((

 

#روزگار_بدی_است_نازنین


اگه نظر من رو بخواین میگم اون کسی که واسه قیمه سیب زمینی سرخ میکنه و خودش یک دونه هم نمیخوره دیگه واقعا به تزکیه نفس رسیده. دیگه لازم نیست بقیه ی ماه رمضون رو ادامه بده.

خدایا خدایی چجوری ثابت کنیم حس فقرا رو درک میکنیم دیگه ؟ :))

 

+ مستر هر موقع روزه است تشنه اش میشه میگه : یعنی واقعا فقیرا آب هم ندارن بخورن؟؟ 


راستش رو بخواین روزی که عنوان وبلاگ و متن بالایی رو نوشتم خیلی حواسم به عواقب کارم نبود :دی

ولی الان که دیدم چند نفری لطف کردن و من رو دنبال کردن به خودم گفتم ای دل غافل! حتما این بندگان خدا به امید  خوندن روزنوشت‌های یک پزشک گمنام» اینجا رو دنبال کردن. خصوصا تو این روزای کرونا بعید هم نیست مردم فک کنن قراره راجع به کرونا اینجا چیزی نوشته بشه.

این شد که به خودم واجب دونستم بیام و توضیح بدم که اگر به امید این قضیه اینجا رو فالو کردید من فعلا شرمنده ام. :( به این دلیل که تا دو ماه آینده من سر کار نمیرم و مرخصی ام. ( دلیل مرخصی هم مثلا درس خوندن واسه یه امتحان کذاییِ گوربه‌گور شده است :|) 

خلاصه اینکه تا دو ماه آینده شما درحقیقت روزنوشت های یک پزشک بیکار گمنام رو میخونید :))

اقا من چراغ ها رو خاموش میکنم و حجتم رو از شما برمیدارم. هرکس می‌خواد آنفالو کنه تو رودروایسی نمونه بالام جان! :))


خیلی بده که آدم پس از مدتها بشینه یک فیلم سینمایی ببینه اون هم فیلم جان‌دار» باشه :|

یعنی چی آخه؟ چرا اینجوری تموم شد؟ :(( من چقد از اول فیلم این بچه جمال رو دوست داشتم :(( اصلا چرا باباهه زن دوم گرفته بود؟ :|
بعد اون یاسر چقدر بی شرف بود آخه؟ وا مگه میشه آدم آنقدر عوضی؟ :||

عصبی‌ام قشنگ یعنی ها ! بعد جالبه مردم اصلا عقل ندارن آخه زن حسابی تو زندگیت به طور کل رو هواست بعد با اون وضعیت میری خونه شوهر بعد فرتی حامله میشی؟؟ مگه داریم؟؟ :/ 

یعنی از وسطای فیلم قشنگ تخیلی شد بنظرم O_o 

 

بابا یکی بیاد به من بگه شهر هرت نیست زرتی آدم رو اعدام کنن :| واقعا بنظرم منطقی بود که قتل غیر عمد باشه خب! خدایی تقصیر جمال نبودها :(( صدای گریه حضار


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها